ایستگاه تنهایی کوه چون سنگ بود تنها شد یا چون تنها بود سنگ شد ! من که نه سنگ بودم نه کوه ، من چرا تنها شدم ؟
دلم براي تنهايي ميسوزد چرا هيچکس او را دوست ندارد مگر او چه گناهي کرده که تنها شده جرم تنهايي چيست که هيچکس او را نميخواهد ديشب تنهايي از اتاقم گذشت دنبالش دويدم ولي او رفته بود. تنهاي تنها نيمه شب او را مرده کنار حوض خانه پيدا کردم از گريه چشمانش قرمز بود برايش گريستم آخر او از تنهايي مرده بود تنهايي مرد و من تنها تر شدم.... ![]() بعضي وقتا كه دلم ميگيره ![]() ادامه مطلب ...
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم " ![]() ادامه مطلب ... پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:تنهایی , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان عبرت آموز , داستان-کوتاه , داستان-عاشقانه , درس زندگی , زندگی , سایت داستان, :: 6:2
saeed .R آخرین مطالب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |